امان از جلوهای ویژه،رفتم لب تراس عکس بگیرم،نزدیک بود کاسه وارونه بشه رو گلا.😁
این نهار محبوب دخترجانه،بهش صبحانه،نهار ،شام از این خوراک بدم نه نمیاره.
بعد از اون جریان تاخیر در زمان عروسی واینکه عرفان گفت که من هر دو هفته یکبار بخاطر تو دارم میام،حالا هم تو بخاطر من چند ماه زودتربیا .منم قبول کردم وبا خودم گفتم نهایتش دو سه باری میام پیش استادم و راهنمایی میگیرم وبرمیگردم.
زمان به سرعت میگذشت وبه عروسی نزدیک میشدیم.
مادرم مقداری وسیله برای جهاز خریده بود.
به گوش مادر عرفان رسید.یک جریان جدید راه انداخت ،که بجای جهاز میومدین خرج عروسی رو نصف میکردیم،خواهر زادم که پارسال عروسی کرد دوخانواده خرج عروسی رو نصف کردن.مادرم گفت ما گفتیم که خرج نکنید وشام ندید،مادرش گفت یعنی من شام عروسی پسرمو نخورم؟سر کیسه رو شل کنید دیگه.
پدرم گفت جهازم میره تو زندگی خودشون ،جهاز به عهده عروسه وعروسی وظیفه داماد.
مادرش شروع کرد به حرافی که من وظیفه ای ندارم هر کار میکنم خودم دلم میخواد،من زحمت میکشم به زحمت پول در میارم.
درصورتیکه پدرش شغل آزاد داشت ولی میگفت اصلا درآمدی نداره ومن تمام هزینه هارو میدم.
مدتی بعد باید میرفتیم تهران وخونه عرفانم میدیدم ببینم چه چیزی لازم داریم.به مادرش اصرار کردم شماهم بیایید ولی گفت حوصله ندارم.
پدرم قبل از رفتن پول داد وگفت خریدا رو انجام بدین برای عرفانم چمدان و وسایل لازمشو با سلیقه خودش بخرید.به منم توصیه کرد که خرج تراشی نکنی ، هزینه رو دستش نزاری.
عرفانم گفت خوب همینجا همه خریدارو انجام بدین.قراربود بریم بازار که قیمتا مناسبتره.
عمه عرفان همراهمون اومد،هر چی میخواستم بخرم میگفتم گرون نباشه،عمه اش میگفت این چه حرفیه خرید عروس یکباره هر چی دوست داری بخر.هر بار کارت میکشیدیم سریع عرفان رسیدشو برای مادرش میفرستاد.
میگفت کارت مادرم دستمه وباید بدونه چی خریدیم.
چمدون براش برداشتیم ومنم یکی خریدم خوب کلا چمدان عروس بزرگته ومنم چون همیشه وسایلم بیشتر بوده وهست طبق عادت چمدان بزرگ برداشتم.
بعدم براش ریش تراش خریدیم وعمه اش همونجا یه سشوار پیشنهاد داد که من گفتم نه گرونه عمه اش گفت مارکش خوبه عمری سشواره بردار چقدر گرونه گرونه میکنی.
واقعا عرفان این دختر خوشگل وخانمو قانع رو از کجا پیدا کرده.
تو این مدت از بس تیکه شنیده بودم نمیدونستم که تعریفه یا تیکه .ولی واقعا عمه اش روحیات متفاوتی از مادرش داشت.
سوار هواپیما شدیم که برگردیم. مدام عرفان درحال ارسال پیامک بود.پدرم گفته بود که شب منتظرمون میمونه تا برگردیم ولی رسیدیم دیدیم رفته زیر پتو وخوابه،چیزی به عروسی نمونده بود ومن خوشحال بودم که بیشتر کارا انجام شده...
تو فرودگاه تمام خریدارو عرفان برد که نشون مادرش بده.همزمان داشتم رو پایان نامه ام کار میکردم،واسترس کارای عروسی رو داشتم.هر روز هم با یک تنش جدید از طرف مادرش که یه داستانی سرهم می کرد وخودش یا عرفان طلبکارانه زنگ میزدن می گذشت.هر هفته تو اون شرایط یک کیلوکم می کردم.
به غیر از چندتا کادوی اولیه که خوب بود،مادرش برای شب چله ای یه پارچه ویه دسته گل آورد وچپ وراست ازش عکس گرفت،تا برای عرفان وهمکاراش بفرسته .ماهم بهش هدیه های عالی دادیم.بعدم سریع رفت وگفت که باید بریم باغ خواهرم بیرون شهر،درصورتیکه خودشون تو خونه شون مهمونی مفصلی گرفته بودن.وحتی یک تعارف نکردن.
بعد از یه مدت هدیه ها تبدیل شد به اجناس دست دوم،رژ لب دستفروشا،آیینه پر خش که نگینا قابش افتاده بود و...
مادرش با همکاراش بسیار رو دربایسی داشت وخیلی هم تحت تاثیر حرفا همکاراش بود،اگر میگفتن بهش رو نده،همون کارو میکرد،میگفتن خرج نکن همونو میکرد،فکر کنم کلا همیشه توصیه های مخرب ومنفی میکردن،شایدم خودش بر اساس روحیه اش منفیا رو برداشت میکرد.تمام پول عرفان تو حساب مادرش بود تا متوجه کوچکترین خرجی که برای من میکنه باشه.فردای روزی که از تهران آمدیم متوجه صدای ناراحت مادرم شدم که داشت با تلفن حرف میزد،مادرش بود که گله وشکایت از مخارجی که برای پسرش تراشیدیم میکرد درصورتیکه ما برابر باذاونا وچه بسا بیشتر برای عرفان خرید کردیم .میگفتن تا یه ریش تراش گرون خریدین عوضش یه سشوار گرونبرداشتین درصورتیکه اصرار عمه اش بود وچرا چمدون بزرگ خریدین و...خلاصه خریدمونو زهر مارمون کرد.پدرم که از اداره برگشت گفت دیشب عرفان از تو هواپیما مدام پیامک میداد که چرا همه خریدا رو تهران کرده ویه لباس زیر شهر خودمون نبود با مادرم برن بخرن.معلوم نبود مشکل کجا بود خرید از تهران،نبودن مادرش در خریدا ،هزینه ها.واقعاتکلیفشونم با خودشون معلوم نبود.پدرمم گفت دیشب خودمو به خواب زدم که چیزی نگم به شما.چند روز بعد پدرش رفته بود محل کار پدرم وصداشو بلند کرده بود که به دخترت بگو فقط چادر سر میکنه ورفتارش اصلا درست نیست ومطابق با شرع نیست،پدرم گفته بود چه خطایی خلاف شرع کرده تا بزنم تو گوشش،اونم گفته بوده برای خرید طلا پنجاه تا مغازه رو دیده وگشته تا انتخاب کرده.پدرمم گفته که خوب این کجاش خلافه یکی مغازه اول میپسنده یکی پنجاه تا باید بره تا بپسنده،اونم گفته نه دخترت فقط از حضرت زهرا حجاب وچادرشو داره،این زندگی زهرایی نیست.پدرمم میگه مگه پسر شماحضرت علی هست که دخترم حضرت زهرا باشه.وپدرش کم میاره چون مادرش تا همین حد پرش کرده بود.این تنشها ادامه داشت...
...